دستی ميان دشنه و ديوار است
دستی ميان دشنه و دل نيست
از پله ها
فرود می آيم
اينک بدون پا
ليلای من هميشه پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
که من ـ سپيده دمان ـ
بدون دست می آيم
و يارای گشودن پنجره با من نيست
…
شنهای ساحل فارس
رنگ نمی بازند
اين گونهٴ من است
که رنگ دشت سوخته دارد
وقتی ترا
ميان دريا، بی پناه می بينم
دستی ميان دشنه و دل نيست
دستی ميان دشنه و ديوار است
…
خوابيده ای؟ ـ نه ـ بيداري
آيا تو آفتاب را،
به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در ميانهٴ باران
و حرفهای نمور فاصله ها را
مشتعل کني
تا دو سمت رود بدانند
که آتش
هميشه نمی خوابد به زير خاکستر
…
در زير ريزش رگبار تيغ برهنه
ـ تو دامنه می خواهی ـ می دانم
تا از کناره بيايي
و پنجره ها را
رو به صبح بگشايي
…
من با سياهی دو چشم سياه تو
خواهم نوشت
بر هر کرانهٴ اين باغ
دستی هميشه منتظر دست ديگر است
چشمی هميشه هست که نمی خوابد
آخرین دیدگاهها