نقش رستم مهمترین میراث مکتوب تصویری ایران است شاید در جهان کم نظیر یاشد بخشی از تاریخ با تصویر بر کوه کنده شده است و بخش دیگری ناتمام مانده است. هر تصویر ساعتها شرح و تفصیل شفاهی دارد.
مجموعه تصاویر نقش رستم(۲۶ تصویر)
________________
نقش رستم مهمترین میراث مکتوب تصویری ایران است شاید در جهان کم نظیر یاشد بخشی از تاریخ با تصویر بر کوه کنده شده است و بخش دیگری ناتمام مانده است. هر تصویر ساعتها شرح و تفصیل شفاهی دارد.
مجموعه تصاویر نقش رستم(۲۶ تصویر)
________________
گفتم به خرد که دشمن، ناداني است. (وارد گنابادی دیوان هند)
وارِد گونابادي یا استاد گنابادی یک شاعر فارسی زبان در دهلی دوره گورکانی بوده است که بر اساس دیوانی که از او باقی مانده وی خود را اهل گناباد ایران معرفی کرده است.
این مقاله به یاد پرفسور عابدی استاد بزرگ ادب فارسی در هند و کاشف دیوان گنابادی عرضه میشود*
اصل و نسب وارد گنابادی و تاریخ مرگ او بطور روشن معلوم نیست و مشخص نیست که آیا وی همان حزین گنابادی است و یا فرد دیگری است . اما وارِد کلمه فارسی است و در لهجه گنابادی به معنی دانا – استاد – شجاع و ماهر معنی می دهد. از اشعار او بر می آید که وی همدوره اورنگ زیب ششمین امپراتور گورکانی هند بوده است و در دوره صفدر جنگ و در زمان حمله نادر شاه زنده بوده است.
اورنگزیب عالمگیر. (زادهٔ ۳ نوامبر ۱۶۱۸، درگذشتهٔ ۳ مارس ۱۷۰۷ میلادی)، عنوان و لقب محیالدین محمد، بین سالهای ۱۰۶۷ تا ۱۱۱۸ ه.ق/۱۶۵۸ تا ۱۷۰۷ م در هند حکومت کرد. او سومین پسر شاهجهان و مادر ایرانیاش ارجمندبانو بیگم ممتازمحل بود که بنای زیبای تاجمحل بیاد او ساخته شد. «اورنگ» واژهای فارسی است و به معنی سریر یا تخت پادشاهی است. اورنگ زیب فردی متعصب و سختگیری بود که برادرش دارا شکوه که مسلط به زبان فارسی بود را به اتهام ارتداد کشت بعد از او سلسله امپراتوری گورکانی فرو پاشید. و کشور دچار اختلاف و تشتت شد تا اینکه نادر شاه دهلی را سال ۱۷۳۹ فتح کرد.
او در دوره صفدر جنگ 1708 – 1754نیز حضور داشته است . پس وفات او باید حدود 1760 یاشد . صفدر جنگ نیز اهل خراسان بود و توانست پادشاهی هند را بدست آورد.
تصویر صفدر جنگ وسنگ آرامگاه او در دهلی :
چو آن صفدر عرصه مردمی- زِ دارِ فنا گشت رحلت گزین
چنین سال تاریخ او شد رقم – که بادا مقیم بهشت برین 1167
مؤلّف تذکرةالشعرا تنها فردی است که به وارِد اشاره کرده است اما بنظر می رسد که از وارِد شناخت نداشته است و اورا به اشتباه چنین معرفی کرده است:
”وارد, محمّد شفيع, فرزند محمّد شريف تهراني و نوادة سيدي تهراني, با حزين (م: 1128 ﻫ/1716 م) در دهلي اختلاط داشت. عمرش بيش از صد سال [و] در شاهجهانآباد, عهدِ اورنگزيب“[1] ميزيسته است.
این اطلاعات دقیق نیست بین وارِد گنابادی و شریف تهرانی نمی تواند رابطه فرزندی باشد.
شاید این شاعر از اولاد و طایفه بیچارگان از زیبد گناباد باشد که بنوعی با دراویش گنابادی از یک طایفه حساب می شوند. و از این طایفه در دوره صفویه افرادی به هند مهاجرت کرده اند .
به هر حال همه این ها گمانی زنی است برای اطلاع بیشتر باید تمام دیوان او بخوبی بررسی و نقد شود.
تنها يک نسخة خطّي پر برگ و ضخيم از ديوانِ وارد گنابادی [2], در دهلی نو, باقی مانده است و در مرکز میکرو فیلم نگهداري ميشود که شامل غزليّات (تقريباً 8,454 بيت) رباعيّات (320 عدد) ميباشد. امّا صاحبِ ديوان خود را گونابادي[3] معرفی و چنین می گوید:
گشت گوناباد آبادان زِ من |
وز کمال آباد شد شهر خجند |
*
سخت در هندم غريب امروز، گوناباد کو! |
|
گَردَ ش اَر بينم بهبخت خويش نازان ميشود. (اگر گرد و خاک آن را ببینم به خوشبختی خود افتخار می کنم گفتنی است که گناباد در قدیم دچار گرد و غبارهای کویری شدیدی می شده است) اگر گرد و خاک آن را ببینم اشاره دیگری است که وی گنابادی بوده است چون گرد و غبار گناباد در فصلی از سال معروف بوده است |
در هیچ شعری از وارد نام تهران نیامده است اشاره ای نیز به نام پدر و انساب خود نکرده است پس ارتباطی بین وارد و تهران وجود نداشته و در مطلب مؤلّف تذکرةالشعرا اشتباهی روی داده است بنابر این طبق گفته خود شاعر او اهل گناباد است که شهری قدیمی در جنوب خراسان است .
پس باید حرف خود شاعر را ملاک قرار داد و او را گنابادی نامید, ميتوان گفت که اين همان شاعر است که در عهدِ اورنگزيب بههند رسيده و پس از وي, معاصرِ پادشاهان و جانشينان او بوده است. در هر صورت از مطالعة ديوان اين شاعر ما ميتوانيم گوشههاي گوناگون زندگاني وي را دريابيم. وارد در غزليّات و رباعيّات خود نام پادشاه وقت و علماي گوناگون را ذکر نموده و مدح کرده است.
وارد نياز ما بکسي نيست در جهان |
حامي يکي بس است بديعالزّمان ما |
*
هزار حسن قبول از کلام تو دارد |
ز فيض مدحت شاهنشه زمن پيداست |
*
بحر دل مير علاءالدّوله[5] |
که ازو دهر گلستان شده است |
او وزير است شه عالم را |
کز سخن صاحبِ ديوان شده است |
*
ثناي قاضي عبّاس ورد وارد شد |
که از کلام حزم جانفزاي خويشتن است |
*
اين غزل وارد بهمدح ميرزا هادي بگفت |
کز زبان خاطرش شعر رسا گل ميکند |
*
غير فياض جهان مير علاءالدّوله |
که سخن طعنة صافي بگهرها دارد |
نکتهدان را سخن نقد دو عالم بخشد |
مفلسان را بدل تنگ گذرها دارد |
دل بدامانش… زدهام دست اميد |
شب بخت سيهم نور سحرها دارد |
گنج بخشا نرود کس ز درت کيسه تهي |
بيد باغ کرمت نيز ثمرها دارد |
نظم عاليت بود به ز گهر وارد را |
|
گرچه منعم طبق لعل و گهرها دارد |
*
جز مدح شريفت نبود ورد زبانم |
انداز کلامم بنگرشان که دارد |
ممدوح مني از کرم و لطف و بمدحت |
چون من سخن امروز ثناخوان که دارد |
شعرم شده در بحر ثنايت دُر مکنون |
اين دُرّ شرف از نسبت عمّان که دارد |
وارد بدر لطف تو از پاي فتادست |
|
جز کوي تو ملجا در و دربان که دارد |
محمّد عسکري عاشق شکار صيد دل باشد |
|
ز يک بازي که گم شد غم ندارد بارها دارد |
*
گر درآيد در حرم کعبه سجودش ميکند |
ور کند در دير جلوه بت برهمن ميشود |
طرح فرمود اين غزل تا شاعران شاه من |
آنکه مدحش کيمياي مرده هر فن ميشود |
همچو وارد ماه جم طبع بلند شاه را |
|
در سخن نايد ز عرفي آنچه از من ميشود |
*
مدح ابوالمعالي خورشيد چرخ فضل |
در سينهام بهپردة راز آفريدهاند |
*
سخندان خان دانا معتقد خان |
کزو نقش ستم از دهر حک شد |
*
وارد از احمد تخلّص يافت وارد در جهان |
اين تخلّص کامياب دين و دنيا ميشود |
*
ز مدح شاه سخن ختم بر دعا کردم |
که شوق بندگيش ميبرد مرا از هوش |
*
کجا هر گوش باشد لايق شعر رساي من |
در شهوار نظمم را بگوش شهريار افگن |
*
ز جور چرخ ترا باک نيست اي وارد |
که حامي تو بود ميرزا بديع زمان |
*
ز راه دورشها بر در تو آمده وارد |
شميم گلشن فضل ترا شنيده شنيده |
از ابياتِ ذيل واضح ميشود که چرا وارد وطن خود را ترک نموده بهاين کشور آمده است:
فتاده است چو در هند وارد از ايران |
ديار غربت خود بهتر از وطن گويد |
*
وارد ز دست خويت ترک در تو کرده |
بيجور شاه شخصي کي از وطن برآيد |
*
در عدم از خواهش هستي نبودم شادمان |
من ز ذوق ياد غربت در وطن ميسوختم |
*
ره بکويش بردم و دل از وطن برداشتم |
حسن غربت ديدم و دل از وطن برداشتم |
*
زير گردون نتوان ساخت وطن چون وارد |
رفته در ملک غريبي وطني پيدا کن |
وارد حتماً در شمالِ هند زندگي ميکرده است, امّا دربارة اين مطلب صراحتاً چيزي نگفته است. البتّه از تعريف دکن معلوم ميشود که در جنوبِ هند هم بوده است:
اقليم دکن که شمع هندوستانست |
همچون دل مرد زيرک آبادانست |
در کوزة خاک او نميماند آب |
آن خاک مگر خاک تنگ ظرفانست |
يکي از مزاياي اين ديوان در داشتن يازده رباعي در تعريف انبه ميباشد:
از انبة خوش بچين سراسر خوبست |
هم لذّت شهد لب…… خوبست |
با شيرة انبه آبحيوان چه کنم |
اين شيره مرا ز شير مادر خوبست |
*
اين انبه که آفت دل و دين شده است |
هر خار ازو چو باغ رنگين شده است |
شيريني انبه هيچ داني ز کجاست |
تا بر لب او رسيد شيرين شده است |
*
گر انبه نشد بدست مردم بقضا |
مانند چو پستان عروس زيبا |
اين طرفه که رنگ نيز او دارد زرد |
با آن که زمرّد نشود کاه ربا |
*
از انبه حلاوت بجهل ارزانست |
آرايش سفره و طراز خوانست |
در غور که انبياست با من زان رو |
پيغمبر ميوههاي هندستانست |
*
از انبة خوش که چاشني گير نشد |
کز ريشه انبه پا بزنجير نشد |
از لذّت جانِ سير توان شد اما |
از خوردن انبه هيچکس سير نشد |
*
آنم که ز انبه بيدل و دين شدهام |
از رنگ ببوي انبه تسکين شدهام |
شام و سحرم گر نرسد بيتابم |
افيوني انبههاي شيرين شدهام |
*
من پختة حسن انبة خام شدم |
او را ز فريب ريشه دردام شدم |
من چاشني ريشة او يافتهام |
زان جمله چنين زشوق چون جام شدم |
*
با شربت انبه آب گوهر چه کنم |
انگور بهشت و آب کوثر چه کنم |
از نعمت ديدار خبر هم ندهيد |
تا انبه بود غذاي ديگر چه کنم |
*
گر نيست مرا چو انبه شيرين ياري |
در کام من است شربت ديداري |
بس انبه بجاي لب پرستم از شوق |
از ريشة انبه بستهام زنّاري |
در رباعيّات هم شاعر دربارة عمر و زندگاني خود گفته است:
در فکر سخن رفت چهل سال مرا |
رو داد ازين جان عجب حال مرا |
دولت ز سخن مرا ميسّر گرديد |
زبن باد شگفته گل اقبال مرا |
*
از عمر بفضلحق چهلسال گذشت |
طفلي و جوانيم بيک حال گذشت |
در ياد خدا نبودهام يک ساعت |
اين جمع مرا در هوس مال گذشت |
*
چهل سال بفکرِ سخن تر بودم |
با طبع مرا چراغ روشن شده است |
*
سي سال غزل گوي محبّت بودم |
در جور غم عشق بهصحبت بودم |
مصرع گفتم بياد قد دلدار |
در فکر بلند خود بعشرت بودم |
در رباعيّات هم شاعر پادشاهِ وقت و امرا و فضلاي عصر را توصيف و مدح کرده است:
گفتم بخرد کز تو بجانم بيم است |
وز عيب و هنر کفم تهي از سيم است |
گفتا که ولي نعمت ارباب سخن |
سرماية فضل ميرزا ابراهيم است |
*
گفتم بخرد کجا روم از غم سيم |
گفتا که بنزد صاحبِ خلق عظيم |
کامروز مربّي سخندان در دهر |
کس نيست بغير معتقدخان کريم |
*
آنم که ز بخت کامگار آمدهام |
مدحت گر شاه با وقار آمدهام |
دارم…… التماس يک ماه |
از دولت او اميدوار آمدهام |
*
گفتم بخرد که دشمن نادانيست |
گر نيست فضيلت دل من نادانيست |
گفتا امروز صاحب دانش را |
برهان مراد ميرزا برهانيست |
*
خاني که سخن ز مدحت او جان يافت |
درد فطرت ز فهم او درمان يافت |
اين خلق و حيا و دانش و جاه و سخن |
از مرحمت خدا محمّد خان[6] يافت |
*
گفتم بهخرد که در جهانم بيکس |
بر من چمن فضل و هنر گشت قفس |
گفتا امروز حامي اهلِ هنر |
خورشيد کرم حسن علي[7] باشد و بس |
*
افسوس دلم که ميوهاي گشت تلف |
آمد ز دلم… … مرگش بهدف |
تاريخِ وفاتِ او خرد گفت که رفت |
از عالم ميرزا محمّد اشرف |
*
اي قبلة آرزوي اربابِ سخن |
تا چند ز حرص در بدر گردم من |
از لطف قديم گر بسازي کارم |
شاکر منم و تويي شهنشاه زمن |
امّا عجيب است که وي صلابت خان[8] را هجو کرده است:
اي آنکه ترا نام صلابت خان است |
شعر پوچ تو… همه هذيان است |
جز نام صلابتي نديدم در تو |
درپيش تو عيب، همت و احسان است |
*
اي آن که تويي منزّه از فضل و شعور |
پيوسته همي بهجهل خويشي مغرور |
ايّام خطاب تو صلابت خان کرد |
برعکس نهند نام زنگي کافور |
در صورتي که مؤلّف هميشه بهار در توصيف او مينويسد:
”سيّد صلابت خان بهادر مجاهد جنگ, سيّد تخلّص در عهدِ فرّخسير بهخدمتِ داروغگي توپخانه امتياز داشت. هميشه اتّفاق شعرا در دولتخانة ايشان هست. از شاگردانِ ميرزا عبدالغني قبول“[9].
وارد براي مدد معاش خود بامرا و بادشاهانِ توسّل جسته و از ايشان براي وسايل زندگاني خود التماس نموده است:
اي قبلة مدّعاي اربابِ کمال |
پيشِ تو رسيدم ز پريشاني حال |
چون تاب علوفه نيست ز افلاک مرا |
روزينة من ساز مقرّر فيالحال |
*
اي قبلة آرزوي اربابِ سخن |
تا چند ز حرص در بدر گردم من |
از لطف قديم گر بسازي کارم |
شاکر منم و تويي شهنشاه زمن |
*
آنم که ز بخت کامگار آمدهام |
مدحت گر شاه با وقار آمدهام |
دارم… … … … التماس يک ده |
از دولت… … … … اميدوار آمدهام |
*
اي ماية امتياز اربابِ سخن |
خواهم ز عطاي تو ازين شهر وطن |
يک جاي نزولي بمن ارزاني دار |
از روي کرم قبالهاش بخش بمن |
*
اي صاحب عزّ و شان و گردون خرگاه |
کردي بخزانه تا براتم تنخواه |
از دستِ برات خود شدم سرگردان |
اي روي سياه من بهمهر تو سياه |
وارد زندگي مفلسانهاي داشته و از بيشتر وسايل مادّي محروم مانده است:
غمين مباش ز افلاس ظاهري وارد |
دهدعطاي محمّد لطيف مايه ترا |
*
وارد چو مال نيست ترا بس بود خرد |
نقد کلام روح فزا مال و جاه تست |
*
نميکنم طمع روزي از خدا وارد |
فقير اگرچه تهي دست شد گدا نشود |
در غزل ذيل وارد شکوه سر ميدهد که:
ز طفلي عاشق حسن کلامم |
غزل گويم غزل جويم غزلخوان |
نديدم منصفي در پيچ گردون |
که سنجد نظم من با نظم سلمان[10] |
دهد انصاف شعر دلربايم |
کند اين تحفه نذر گوش سلطان |
*
مربّي گر مرا بودي بعالم |
رساندي مايهام بر چرخ گردون |
*
مدد از همّت شاه نجف جوي |
درين افلاس وارد باش شادان |
وارد بارها عقيدت خود را بهحضرت اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب و امام رضا(ع) ابراز نموده است:
وارد از تربيت شاه نجف |
سخن تازة ما رنگين است |
*
احوال من بساقي کوثر رقم کنيد |
عرض نياز تشنه بکوثر نوشتن است |
*
وارد عاصي اگرچه نامه سياه است |
حامي خود غير بوتراب ندارد |
*
همچو وارد کار ما نگشاد در هندوستان |
منجي ما همّت شاه خراسان ميشود |
ینظر می رسد که وارد ازدواج نکرده و مجرّد زندگاني ميکرد:
بهمهر دنيوي آلودهاي وارد مگو از دين |
نباشد مرد ميدان تجرّد هر که زن دارد |
امّا ملاحت هندي او را بهطرف خود ميکشيد:
دلبر هند که شاداب ملاحت بيني |
دل فريبنده تر از شاهد کابل آمد |
وارد بر هنرِ خود اين چنين فخر ميکند:
ز شعر کهنة ياران دلم بگرفت اي همدم |
|
بخوان پيشم کلام وارد خوش طرز خوشگو را |
*
شاعريم از سخن تازه وليکن ز حيا |
شاعري نيست چو وارد بجهان پيشة ما |
*
وارد خوشگو ز نظمت بوي جان ميآيدم |
جمع کن بنويس شعر آبدار خويش را |
*
بيا وارد بخوان از نظمِ خود پيش دل آشوبي |
|
کز اهلِ حال نشنيديم هرگز شعر حالي را |
*
نازم بنظم پاک تو وارد که پيش آن |
اعجاز نظم غير چو جادو فتاده است |
*
شده طرز غزل بهوارد ختم |
چشم انصاف و امتياز کجاست |
*
فروغ جوهر معني ز طبع من پيداست |
ز فکر دلکش من رتبة سخن پيداست |
هزار حسن قبول از کلام تو وارد |
ز فيض مدحت شاهنشه زمن پيداست |
*
بهخوبي تو نگويدکسي غزل وارد |
گهر بهپيش کلام تو شرمسار آيد |
*
وارد اين نظم ترت گر لبخندان برسد |
با کلام تو نه سنجد سخن خاقاني[11] |
وارد از ميان شعراي قديم, حضرت امير خسرو[12], حسن سجزي[13], سعدي[14] و شيخ جامي[15] را يادکرده است:
بيا بخوان غزل خوش ز گفتة وارد |
که از کلام ترش شهرت حسن باقيست |
*
من مريدِ شيخ جامم کرده تلقينم بهمي |
من نه تنها ميکنم مستي که پيرم کرده است |
*
از فيض طبع خسرو گفتم من اين غزل را |
آن خسروي که نظمش زيب بلاد باشد |
*
بديهه اين غزل تازه گفتهاي وارد |
بهدرد نظم تو شعرحسن نميباشد |
*
وارد اشعار بلند تو سراپا سوز است |
کي لب و کام من از نظم حسن آبله کرد |
*
وارد اين درد کلامي که تو داري امروز |
بانگ تحسين تو از گور حسن ميخيزد |
*
ترا وارد چه نسبت در سخن با آصفي باشد |
که از نظم تر خود طعنه بر شعر حسن داري |
*
يافت سعدي صلة شعر گر از لطف خدا |
من هم از حق طلبم جايزة روحاني |
وارد شاعرِ سبک عراقي است و مرشد و هادي وي حافظ شيرازي ميباشد:
کلام وارد خوشگو بخوان که يادگرفت |
ز شعر حافظ شيراز طرز انشا را |
*
اشعار وارد خوشهچين از خرمن نظمش بود |
انصاف دادم در سخن من حافظ شيراز را |
*
ز حافظ همچو وارد جام تحسين سخن خواهم |
الايا ايها السّاقي ادرکاساً و ناولها |
*
طبع وارد تا شده سرگرم عشق فکر شعر |
معني رنگين بهطرز حافظ شيراز بست |
وارد در زمانِ خود تحت تأثير شعراي سبک هندي بالخصوص عرفي[16] و طالب آملي[17] بوده و حتماً از آنها الهام گرفته است. وي از شعراي اين سبک استفاده و مصرعهاي آنها را تضمين ميکرد. نيز نظر خود را دربارة آنها ابراز مينمود:
وارد کلامِ عرفي و طالب شنيدهام |
درپيشِ من بخوان سخن ناشنيده را |
*
آفرين بر صاحب اين مصرع رنگين که گفت |
عيشها خواهيم کرد اينجا شراب آنجا شراب |
*
وارد از شعر تو عرفي داغ و طالب زير خاک |
خون دل از غيرت اين نظم غرّايي گرفت |
*
طالع شهرت شده وارد زمين شعر تو |
دور دور تست دور عرفي و شاني[18] گذشت |
*
وارد اين نظم دلنشين که تراست |
از کلام تر کمال[19] خوش است |
*
تا شدم مدحت گر او وارد از بخت بلند |
داغ رشک طبع من از نظم شيدا[20] روشن است |
*
عرفي شيراز هم وارد سخنها گفته است |
ليک شعر عندليب باغ آمل نازک است |
*
وارد اشعار تو داغ دل عرفي باشد |
با کلامش اثر گرمي بازار کجاست |
*
همچو وارد ماه جم طبع بلند شاه را |
در سخن نايد ز عرفي آنچه از من ميشود |
*
وارد سخن گرم نميگفت که صد داغ |
در کارِ دل عرفي شيراز نميکرد |
*
ز نظم عرفي و طالب نزد ناخن بدل رحمي |
طرب افزاي طبعم نشئة شعر الهي شد |
*
وارد کسي که لذّت شعر تو يافته |
جنگ کلام قدسي[21] و شيدا چه ميکند |
*
پيش نظم خوش وارد سخن غير مگو |
گر همه شعر تر طالب آمل باشد |
*
وارد از نظم عرفي و طالب |
سخن عالي انتخاب زدند |
*
با نظم وارد نکتهدان کي شعر قدسي خوش کند |
|
هرگز نگيرد از خرد ديوانِ شيدا در بغل |
*
طالب و عرفي چو دارد آفرين خوان منند |
زانکه من در هر غزل دارم بيان تازهاي |
*
*
وارد از رشک تو عرفي خاک شد در زيرِ خاک |
از گل نظم تر طالب رميده رنگ و بو |
از ميان شعراي معاصرش, واجد, عسکري و عارف[24] را موردِ توجّه خود داشته است.
وارد اين نظم مرا ساخته رنگين عارف |
برده از نظم من آن بخيه سخن خاميها |
*
وارد بفرست اين غزل تازه بهعارف |
تا خط بکشد بر ورق دفتر مهتاب |
*
کسي که شعر تو وارد شنيد از عارف |
ز گوش تا لب او باغ آفرين گل کرد |
*
محمّد عسکري عاشق شکار صيد دل باشد |
نه يک بازي که گم شد غم ندارد بازها دارد |
*
اين غزل وارد محمّد عسکري هم خوب گفت |
|
آنکه دهر از نور طبعش دشت ايمن ميشود |
*
وارد چنين غزل نتوان گفت بيتلاش |
عارف کجا که لطف کلامم بيان کند |
*
چون شعر خويش داشته عارف ز من دريغ |
دانا ز نکتهسنج ندارد سخن دريغ |
*
وارد اين تازه غزل را بر عارف بنويس |
گر بدستم بدهي ذوق پريدن از من |
اکنون بعضي ابيات منتخب اين شاعر، نقل ميگردد, تا اهلِ ادب، ارزش هنر و فن وي را بسنجند:
تا حلقة دو زلف بر آن رو فتاده است |
خوش مصحفي بدست دو هندو فتاده است |
*
ذکر رخت بهمهر منوّر نوشتنيست |
وصف لب توبر لب ساغر نوشتنيست |
درد دل مرا بهدوا احتياج نيست |
زخم مراسلام بخنجر نوشتنيست |
*
ابرست و بهارست و نگارست و شرابست |
هم ساقي و هم مطرب و هم چنگ و ربابست |
ياران همه جمعند بگلزار ز عشرت |
چون سبزه نشيمن همه را بر لب آبست |
ساقي بسماع آمد و مطرب شده رقّاص |
بيدار شده عيش و غم دهر بخوابست |
هر سبزه دهد نغمه و هر لاله دهد مي |
کيفيّت گلزار فزونتر ز حسابست |
بلبل ز طرب گشته غزل خوان برخ گل |
طوطي ز رخ سبزه چومستست و خرابست |
*
خون سخن بگردن خاموشي منست |
در ياد ديگران ز فراموشي منست |
ساقي بيا بهراه که موي سفيد من |
صبح خوشست و وقت قدح نوشي منست |
شادم که واقف از اثر مدّعاي من |
بيانتظار بدعت سرگوشي منست |
وارد سبوي باده بدوش قدح کشان |
|
در زير بار حسرت همدوشي منست |
*
هرزه کاري چو هر کردار ماست |
هرزه گردي صنعت رفتار ماست |
ما بر ارباب سخن پيغمبريم |
خامشي از امّت گفتار ماست |
*
لطف اشعار رسا خون در خميرم کرده است |
رتبة سوز سخن آفاق گيرم کرده است |
*
در گوش او اثر نکند گفتگوي من |
طبع صنم کي از سخن برهمن شگفت |
*
تا بگلزار خرامان شده است |
سرو از باغ گريزان شده است |
کس بخاري نخرد دستة گل |
بسکه از روي تو ارزان شده است |
*
دل من يافته از دير نشان ايزد |
بر در بتکده از بهر خدا آمده است |
*
دل فگن زلف شکن عهد شکن ميآيد |
پاي تا سر همه بر عشوه و فن ميآيد |
رنگ بر روي گل و لاله و نسرين آمد |
گوييا دلبر من سوي چمن ميآيد |
هر غريبي که شد از لذّت غربت آگاه |
کي بصد خواهش دل سوي وطن ميآيد |
*
گر درآيد در حرم کعبه سجودش ميکند |
ور کند در دير جلوه، بت برهمن ميشود |
*
ز کعبه زاهد و از دير برهمن گويد |
بقدر فطرت خود هرکسي سخن گويد |
کجاست محرم زلفش که حال درهم من |
من شکسته باو گويم او بمن گويد |
*
در غمت از بسکه گرديدم نزار و ناتوان |
خنده از ضعف بدن بر لب تبسّم ميشود |
بسکه ميبالند در ميخانه از شوق شراب |
ساغر گلرنگ مينا و سبو خم ميشود |
*
بيدلان بر سر کويت وطني ساختهاند |
از گل اشک زمينت چمني ساختهاند |
زاهدان دانة تسبيح ندارند بدست |
بهر صيادي از دام فني ساختهاند |
در ته خاک چو آيند سراپا عريان |
کي شهيدان غمش باکفني ساختهاند |
غنچهها برسرِ شاخِ گل رعنا بچمن |
بهر وصف لب لعلش دهني ساختهاند |
منّت جامه کجا مردم آزاده کشند |
که ز داغ دل خود پيرهني ساختهاند |
حکمت عشق چه دانند رقيبان وارد |
که براي چه بت و برهمني ساختهاند |
لذّت خود شکني اهلِ محبّت دانند |
کز درستي ز بت دل شکني ساختهاند |
خاکساران ره بادية عشق کجا |
بهغم جامه و ننگ کفني ساختهاند |
شهرت خوبي معشوق ز عاشق باشد |
از براي صنمي برهمني ساختهاند |
خوبرويان که ز شاهانِ جهان عار کنند |
بيتکلّف بگداي چو مني ساختهاند |
وارد اين موسم درد است که از يک گل داغ |
|
هر طرف زخم پرستان چمني ساختهاند |
*
من مست ساغري که شرابش کسي نديد |
حيران آن رخي که نقابش کسي نديد |
*
خالق حسن چو او فتنهگري پيدا کرد |
در خطش آفت دور قمري پيدا کرد |
نکتهدان قصّه دراز از خم زلف تو نکرد |
از دهانت سخن مختصري پيدا کرد |
*
بدست من سرزلف سياه يار آمد |
سياه بختي من عاقبت بکار آمد |
*
دوش با دلدار ما را صحبت مستانه بود |
ابر بود و شيشه بود و نغمه و پيمانه بود |
*
چه شود که با تو يک دم الم آرميده باشد |
چو لب پيالة مي لب تو چشيده باشد |
سرزلف خود ز سينه مفگن دمي بيک سو |
که شبم گذشته بيني سحرم دميده باشد |
*
اين منعمان ز بخل و تمنّا چه ديدهاند |
جز محنت از محبّت دنيا چه ديدهاند |
*
دل ربودي ز من ثواب اين بود |
لطف کردي مرا عذاب اين بود |
*
هر نگاهش بسته با دل عهد و پيماني دگر |
هر خم گيسوي او باشد گلستاني دگر |
*
دير است سير کوي نگاري نکردهايم |
صيد مراد خويش شکاري نکردهايم |
*
ميتواند زلف با رخسار خوبان زيستن |
جادوي هند است با خورشيد تابان زيستن |
سبز نتوان شد ز لطف آسمانش تابکي |
همچو کشت هند در اميد باران زيستن |
*
چه خوش است با تو اي گل ره باغ ساز کردن |
سر کاکلت گرفتن بهسپهر ناز کردن |
*
امشب بهچمن با لب خندان شده باشي |
با لاله و گل دست و گريبان شده باشد |
*
اگر بختم جوان بودي چه بودي |
بحالم مهربان بودي چه بودي |
در پایان از استاد خواجه پیری مدير مرکز ميکروفيلم نور سپاسگزاری می نمايم که اين نسخه را در اختيار بنده گذاشتهاند.
* مرحوم استاد عابدي پژوهشگر بزرگ زبان فارسی در هندوستان این دیوان را در سال 2006 در میان انبوهی از کتابهای خطی در مرکز میکرو فیلم بطور تصادفی پیدا کرد و آنرا کتاب با ارزشی معرفی نمود که باید در فهرست کتابهای با ارزش چاپ قرار گیرد.
برای اطلاع بیشتر نگاه شود به کتاب نقش پارسی بر میراث جهانی هند. دکترحکمت- دکتر عجم
[1]. غني مئو فرّخآبادي، مولوي محمّد عبدالغني خان (م: 1334 ﻫ/1916 م): تذكرةالشعرا (تأليف: 1328 ﻫ/ 1910 م), تصحيح دكتر محمّد اسلم خان، انتشارات مسعود احمد دهلوي, دهلي، 1999 م, ص 302.
[2]. کاتب: محمّد عبّاس المتخلّص بهمخمور.
[3]. گوناباد= گناباد: معرّب بصورت جنابد, ینابد شهرستاني است در خراسان. (معين, فرهنگ فارسي)
[4]. کمالالدّين مسعود کمال خجندي (م: 803 ﻫ/1401 م).
[5]. نوّاب سرفراز خان, مخاطب بهعلاءالدّوله, استاندارِ بنگال در سال 1153 ﻫ/1740 م, از حملة اللهوردي خان مهابت هلاک گرديده است.
[6]. نوّاب محمّد خان بنگش باني شهر فرّخآباد در زمانِ سلطنتِ محمّد شاه (1161-1131 ﻫ/
1748-1719 م) بوده و در سال 1156 ﻫ/1643 م درگذشته است.
[7]. ملکالشعراي تيپو سلطان (1799-1782 م).
[8]. صلابت خان, مخاطب بهذوالفقارجنگ, در عهدِ احمد شاه در سال 1748 م از عهدة ميربخشي ممتاز گرديده است.
[9]. اخلاص شاهجهانآبادي، كِشن چند پسر اچل داس كهتري: هميشة بهار (تأليف: 1136 ﻫ)، بهتصحيح دكتر زبير احمد قمر، بهارت آفسيت پريس, دهلي, 2003 م, ص 95.
[10]. سلمان ساوجي .
[11]. وفات: 582 ﻫ/1186 م.
[12]. 725-651 ﻫ/1325-1253 م.
[13]. وفات: 738 ﻫ/1337 م.
[14]. وفات: 691 ﻫ/1292 م.
[15]. 898-817 ﻫ/1493-1414 م
[16]. سيّد جلالالدّين محمّد عرفي شيرازي, وفات: 999 ﻫ/1591 م.
[17]. وفات: 1036 ﻫ/1627 م.
[18]. مولانا نفيسالدّين شاني تکلو, وفات 1023 ﻫ/1614 م.
[19]. شيخ کمالالدّين مسعود کمال خجندي, وفات: 803 ﻫ/1401 م.
[20]. وفات: 1042 ﻫ/1632 م.
[21]. حاجي محمّد جان قدسي مشهدي, وفات: 1056 ﻫ/1646 م.
[22]. خواجه آصفي شيرازي, وفات: 928 ﻫ/1522 م.
[23]. حسن سجزي، وفات 738 هجري.
[24]. عارف, ميرزا محمّد علي, مرگ 1167 هجري, از هم صحبتان ميرزا صائب و ملازم نادر شاه, همراه وي بههند آمد. نادر او را بهنظم شاهنامه مأمور ساخت. از نادر گريخته بههند آمد, با صفدر جنگ بود, ارادة ايران کرد, ليکن در سند مرد. (تذکرةالشعرا, مولانا محمّد عبدالغني خان غني, ص 181)
از دیگر شاعران گنابادی می توان از میر قاسمی نام برد.
نام پدر او : میر سید عبدالله
تخلص: قاسمی
تولد و وفات: (۹۳۰ -۹۸۴ – ۹۸۲) قمری
از سادات گناباد و در سرودن شعر ، خصوصاً مثنوی ، و همچنین در معما توانا بود. کلانتری گناباد به خاندان او اختصاص داشت و بعد از پدر ، وی به این مقام رسید. ولی این شغل را به برادر خود ، میرزا ابوالفتح ، واگذاشت. قاسمی در شعر و ادب شاگرد هاتفی بود و در دانش عقلی از محضر غیاثالدین منصور دشتکی شیرازی بهره برد. وی به دربار شاه اسماعیل و شاه طهماسب راه پیدا کرد و دو مثنوی برای آنها سرود ، ولی چون شاه طهماسب در برابر آنها چیزی به او نپرداخت دربار صفوی را رها کرد و به دیار بهکر رفت و به خدمت محمودخان ، والی دیار بهکر ، درآمد. در اواخر عمر بیشتر با اهل دانش و ادب سر میکرد و به عبادت و ریاضت مشغول بود و هرچه در تملک داشت وقف بارگاه امام علیبن موسیالرضا (ع) نمود. در سخن قاسمی تأثیر مستقیم پیروان نظامی بهویژه جامی و هاتفی آشکار است. قاسمی در منظومههای خود کوشش کرده تا تاریخ پادشاهی و جنگهای سه تن از پادشاهان سده نهم و دهم را به نظم آورد. تعداد مثنویهای او را برخی از تذکرهها چهار و بعضی هفت و بیشتر دانستهاند. او به رسم مثنویسازان ، منظومههای پنجگانه نظامی را جواب گفته اما عدد مثنویهای او از پنج تجاوز کرده و در برابر اسکندرنامه منظومههای دیگر بر آنها افزوده است. از اختصاصهای مثنویهای او ، آوردن ابیات بسیار در توحید و نبوت و امامت است. از آثار وی “شاهنامه” یا “شهنشاهنامه” یا “شاهنامۀ ماضی” یا “شاه اسماعیلنامه” و “شاهنامۀ نواب عالی” تقسیم کردهاند؛ “لیلی و مجنون”؛ “خسرو و شیرین”؛ “کارنامه” یا “گوی و چوگان” ، در وصف گوی بازی؛ “عاشق و معشوق”؛ “شاهرخنامه”؛ “زبدهٔالاشعار”؛ “عمدهٔالاشعار” ، در صفت کعبه و مدینه؛ “ساقینامه”.
سلطانعلي گنابادي: از بزرگترين پزشکان قرن دهم ه. ق از آثار اوست: 1- دستور العلاج بسال 933 ه. در دو مقاله اول در 25 فصل شامل بيماريهاي موضعي ومقاله دوم در 8 فصل شامل بيماريهاي عمومي
2- مقدمة دستور العلاج در يک مقدمه و دو مقاله در بيان حفظ صحت و بيان حد طب و احوال نبض و غيره
ملا مظفربن محمد قاسم بن مظفر گنابادی . از مشاهیر منجمین و ریاضیین عهد شاه عباس اول و با شیخ بهایی متوفی سال 1031 هَ . ق . معاصر و ازتألیفات اوست : 1 – اختیارات النجوم . 2 – تنبیهات المنجمین در احکام نجومی که برای شاه معظم تألیف و در دهم صفر 1324 هَ . ق . به پایانش رسانده . 3- الحاتمیه ، در بیان خط نصف النهار و سمت قبله و به همین جهت آن را قبله الاَّفاق نیز گویند و آن را به نام خواجه ناصرالدوله و الدین حاتم بیگ که از ارکان دولت و وزیر شاه عباس بوده تألیف نموده . 4 – شرح بیست باب ملاعبدالعلی بیرجندی ، در معرفت تقویم رقمی که در ایران چاپ شده و به بیست باب ملا مظفر معروف است . 5 – قبلة الاَّفاق ، که بنام حاتمیه مذکور شد. 6 – منتخب التنبیهات ، که کتاب تنبیهات مذکور خود را ملحض کرده و سال وفاتش به دست نیامده
سردرگمی برای پیداکردن برابر نهاد واژه های تخصصی مورد استفاده در زبانهای اروپایی، یکی از رایجترین پیشامدهایی است که دیر یا زود هر مترجم یا مولفی را با خود درگیر می کند.
این سردرگمی زبانی، به طور طبیعی، برای هر شخصی که قصد نزدیک شدن به یک متن ادبی یا نظریه علمی دارد که در بافتار فرهنگ و زبانی دیگر صورت بندی شده، پیش می آید.
داریوش آشوری در رساله «زبان باز» در پی شکافتن و بررسی این دشواری و ترسیم راهی برای برون رفت از آن است. رساله از دو بخش تشکیل شده.
بخش نخست واکاوی رابطه زبان و مدرنیت به طور کلی است. تحلیلی که با بررسی نحوه رویارویی زبانهای پیشتاز مدرنیت با نیازهای نوین زبانی خود، سویه تاریخی پیدا می کند. در بخش دوم، آشوری دگردیسی زبان فارسی را در مواجهه با مدرنیت بررسی می کند.
رابطه زبان و اندیشه مدرن با نگره و شیوه برخورد انسان مدرن با جهان پیرامون یکی از دغدغه های اصلی آشوری است.
این رابطه بر پایه دید اراده گرایانه انسان مدرن به خودش به عنوان عامل اصلی و مختار در شکل دهی به محیط فرهنگی خود تحلیل می شود. دیدی که همراه با رویکرد ابزارانگارانه به زبان راه را برای دگردیسی زبان باز می کند.
حاصل این دو نگاه، شکلگیری این درک است که انسان می تواند و می باید زبان خود را مانند ابزاری برای شناخت و بیان خود و جهان خود به کار گیرد.
در پی نگاه به زبان به عنوان یک ابزار، تلاش برای هر چه کارآمد کردن این ابزار نیز طرح می شود. تلاشی که در اشکال افراطی خود برای صورتبندی یک زبان منطقی و شفاف که تنها بازتاب دهنده بی ابهام واقعیت باشد تا نیمه اول قرن بیستم و به دست اصحاب حلقه وین پیگیری شد.
اما این تلاش، صورتهای معقولتر و میانه رو تری هم داشته که دستاورد آن را می توان در دستگاههای گسترده ترمهای تخصصی که در همه علوم رایجند دید.
از نگاه کتاب، امکان رشد و شکل دهی این دستگاههای واژگانی با «وام گیری تکواژها (پیشوندها، پسوندها و ستاک ها) و واژه های ترکیبی از زبان های کلاسیک لاتین و یونانی و به کاربردن آزادانه آن ها در همه گونه امکان ترکیبی برای ساختن ترمهای علمی و فنی است» (زبان باز:۵۰).
این وام گیری راه را برای یک مهندسی فراگیر زبانی باز کرده که در آن دانشور به تناسب نیاز خود دایره واژگان تخصصی حوزه کاری اش را گسترده تر می کند.
در نبود چنین توانایی در زبان، دانشور در گیر-و-دار استفاده دوباره از اصطلاحات مستعمل می افتد که خود راه را برای بیان و پیگیری پژوهش در جهت های نو سد می کند.
درست بر همین پایه است که آشوری یکی از اصلی ترین استدلالهایش را صورتبندی می کند. زبانی که به صورت طبیعی مورد استفاده هر قوم است، به سبب خودسری ذاتی اش توانایی ایجاد زمینه برای چنین استفاده ای از خود را ندارد.
مقصود از خودسری ذاتی، بی قاعدگی ملموس در این گونه زبان هاست. این بی قاعدگی است که مانع سامانمندی مکانیکی زبان طبیعی برای پاسخگویی به گسترش روزافزون نیازهای دانشوران می شود.
راه برون رفت از این دشواری، همان پیگیری مسیری است که زبانهای اروپایی در چند سده اخیر طی کرده اند. یعنی پرورش و معماری یک دستگاه زبانی که از انعطاف پذیری و کارآمدی مورد نیاز علوم برخوردار باشد و بتواند مفاهیمی را بیان کند که زبانهای پیشتاز قادر به رساندن آنها هستند.
پرسشی که در اینجا مطرح می شود چگونگی شکل دادن به پروسه های مکانیکی واژه سازی برای گسترش توانایی های زبانی است. آشوری به طور مشخص از سه روش برای توسعه مکانیکی زبان نام می برد: اشتقاق مکانیکی، برخه چسبانی و سرواژبندی.
اشتقاق مکانیکی در واقع فرایند جذب یک وام ـ واژه و ساختن صفت ها و قیدها متناسب با قواعد دستوری زبان وامگیرنده از واژه است. برای مثال میتوان به کاربردن صفت «فیزیکی» به جای استفاده از معادلهای آن در هر یک از زبانهای لاتینی اشاره کرد. این فرایند به جذب واژه هایی که وام گرفتن شان ضروری است کمک می کند.
برخه چسبانی پیوند زدن بندهای واژه های گوناگون برای بیان مفاهیم جدید است که نمونه آن را می توان در نام بسیاری از رشته های دانشگاهی که با پسوند logy- در زبانهای لاتین و با پسوند -شناسی در فارسی تمام می شوند دید.
این روش رایجترین شیوه برای گسترش دایره واژگان علمی یک زبان است و بیشترین کمک را به ساختن سامانمند مکانیسمی برای گسترش زبان می کند.
روش سوم که سرواژبندی نام دارد، پیوند زدن حرف نخستین یک عبارت طولانی است برای بیان یک مفهوم است. مثالهای آن واژه هایی چون AIDS (برای Acquired immune deficiency syndrome ) یا هما (به عنوان معادل هواپیمایی ملی ایران) هستند.
در بخش دوم، کتاب بیشتر روایت تاریخی است از چگونگی طرح شدن معضل نارسایی زبان فارسی برای فارسی زبانان و تلاش آنها برای غلبه بر این مشکل.
نارسایی زبان فارسی که بیش از هر چیز زبانی برای کارکردهای ادبی بوده، از همان ابتدا در کار روزنامه نگاران و روشنفکران پدیدار می شود.
اما از سوی دیگر، با گرم شدن آتش «ملت باوری» مدرن، جایگاهی کانونی در میان دانشوران جامعه پیدا می کند که پیش از آن نداشته.
ملت باوری از یکسو به تلاشهایی گسترده در غنی کردن زبان فارسی برای پاسخگویی به نیازهای مدرن و از سوی دیگر به سرهنویسی می انجامد. گرایشی که از دید آشوری در برهه ای باعث نزدیکی زبان فارسی به زبان مردم و شکستن پیله محافظه کاری می شود.
دوره پهلوی تلاشها در دو سطح نهادها و افراد پیگیری می شود. دوره های مختلف فرهنگستان برای گسترش زبان فارسی سیاست های متفاوتی را پیگیری کردند.
فرهنگستان اول تحت تاثیر محمدعلی فروغی سیاستی میانه روتر داشته. در حالیکه سیاستهای فرهنگستان دوم بیشتر به سمت پاکزبانی سوق پیدا کرده.
در کنار آن بررسی کوششهای افرادی چون احمد کسروی و غلامحسین مصاحب در کلنجار با این بحران در زبان فارسی به پیشرفتهایی زبانی منجر شده که البته در بسیاری جهات پیگیری ناشده باقی می مانند.
در نهایت ارزیابی آشوری از تحول زبان فارسی در سده اخیر، آن را زبانی می نمایاند که در جهات مختلف خود را با نیازهای مدرن هماهنگ کرده اما نبود یک روش سامانمند برای حل معضل مانع از رسیدن آن به سطح مورد توقع از یک زبان مدرن شده.
چندی پیش فردی در فیس بوک خود گلایه کرد که برای واژه discursive (در متن به معنی استدلالی و نه گفتمانی) و discursivity نمی تواند معادل مناسب پیدا کند.
واژه اول را به برهانی برگردانده بود و برای دومی به دنبال پیشنهاد بود. پیشنهادها از دو سنخ بودند، بعضی با تکیه به معنی متن معادلهایی چون استدلال-بنیاد یا برهان-بنیاد را مناسب می دیدند و دیگرانی برابرنهادهایی همچون برهانیت و استدلالیت را پیشنهاد می کردند.
می توان رویکرد اول را رویکرد معنایی در معادل گذاری و دومی را رویکرد تکنیکی نام نهاد. رویکرد تکنیکی باعث سخت-خوان شدن ترجمه ها و تلاش ذهنی بیشتر خواننده در کوتاه مدت است.
در قیاس با این رویکرد معادل گذاری معنایی، متون را روانتر و در ابتدا آسان فهم تر می کند. اما چنین رویکردی به دلیل ماهیت موضعی خود نمی تواند پایه مناسب برای پژوهش های بعدی در یک حوزه باشد. لازمه رویکرد مهندسی به زبان و داشتن دستگاه واژگانی مناسب مورد نظر آشوری، همین رویکرد تکنیکی به معادل گذاری است.
بررسی دستاوردهای مترجمان متون علمی و آکادمیک در سده گذشته دو راه کاملا مجزا را نشان می دهد. در زمینه علوم تجربی و ریاضیات مترجمان تخصصی بیشتر خود را محدود به ترجمه متون مقدماتی کرده اند.
این متون را می توان با همان رویکرد معنایی به معادل گذاری ترجمه کرد. نگاه تثبیت شده عدم نیاز به ترجمه متون تخصصی تر و در نتیجه رفع نیاز با همین انعطاف پذیری محدود معادل گذاری معنایی است.
دانشوران این رشته ها کارهای پژوهشی خود را بیشتر به زبانهای اروپایی انجام می دهند و بنابراین نیاز یا تمایلی به پی ریزی یک دستگاه واژگانی سامانمند حس نمی کنند.
در مورد علوم انسانی، وضعیت تا حدود زیادی متفاوت است. مترجمان تلاش کردند دست به ترجمه متون اصلی تر بزنند و با برگرداندن آنها به فارسی راه را برای شکلگیری و تقویت تفکر علمی در این حوزه به زبان فارسی هموار کنند.
حیوانی که بزهای چوپان لرستانی را درید گرگ بوده نه پلنگ
ذم شبیه مدح . در قالب تشکر از یک چوپان پلنگ بیچاره را بد نام کردند . یا چوپان دروغ گو بوده یا مطبوعات
این ماجرایی که اخیرا در رسانه ها تکرار میشود که یک پلنگ ایرانی در لرستان به گله ای حمله کرده و چهل و چهار بز را دریده ولی چوپان مسلح گله به آن شلیک نکرده است ، را باور نمی کنم .
من نمیدانم کسانی که این داستان عجیب و غریب را به سادگی باور کرده اند و بدون مطالعه و از سر احساس آن را تکرار می کنند ، آیا هیچ میدانند که دارند ناخواسته چه چهرهء ترسناک و رعب انگیزی از پلنگ بی گناه و بی آزار ایرانی می سازند؟
پلنگ هیچگاه و تحت هیچ شرایطی چهل و چهار بز یا هر حیوان دیگری را نمی کشد و برای سیر کردن خودش و توله های گرسنه اش تبدیل به یک چنین هیولایی نمی شود .
پلنگ اگر بکشد یک شکار را می کشد و اگر هم بخواهد بخورد ، یک شکار را می خورد . البته گاهی یک گرگ گرسنه بنا به طبعی که دارد ممکن است به گله ای حمله کند و به تنهایی بیش از ده گوسفند را بدرد اما پلنگ چنین طبعی را ندارد و اگرچه شکارچی هست اما درنده نیست . اساسا یک پلنگ ، و آنهم یک پلنگ گرسنه و بی رمق ، قادر به تعقیب و شکار و کشتن چهل و چهار بز نیست . من از رسانه ها و خبرنگاران بی اطلاع و بی تخصص مطبوعات و سایتهای مختلف توقعی ندارم که در این خصوص بیشتر مطالعه کنند ، اما در شگفتم از اینکه می بینم برخی از مقامات سازمان بی خاصیت حفاظت محیط زیست ایران هم این داستان را باور کرده اند و برای عقب نماندن از قافله ، مشغول هوراکشیدن و تمجید از چوپانی شده اند که کشتن چهل و چهار بز خیالی اش را دیده اما به پلنگ درنده شلیک نکرده است . من ترسم از این است که این داستان جعلی ، و یا به شدت اغراق شده ، به گوش سایر چوپانهای آن منطقه برسد و آنها از این به بعد به محض دیدن یک پلنگ ، به تصور اینکه برای دریدن بزها و گوسفندهایشان آمده است ، به سمتش شلیک کنند و آن را بکشند . من از روزنامه نگارهایی که خودشان را محیط زیستی می نامند و مشغول نوشتن مطالب زرد و احساساتی هستند و نیز از مقامات سازمان حفاظت محیط زیست ایران که می خواهند در این میان از احساسات برانگیخته شدهء رسانه ای استفاده کنند و برای خودشان محبوبیتی کسب کنند ، خواهش می کنم که برای گرم کردن بازارشان به سراغ سوژهء دیگری بروند و از پلنگ بی آزار و معصوم ایرانی مایه نگذارند و علیه این بیچاره بیش از این دروغ نگویند و اغراق نکنند . پلنگ ایرانی درنده نیست و هیچگاه چهل و چهار بز را نمی درد.
دسته سنگ زنی
زخمهای عفونت گرفته
میخ و سیخ در پوست
شمعی در بدن
نذرهای ماندگار
روضه خوانی از کی رواج پیدا کرد؟
معروفترين دستهها
“این خط بازماندهایست از خطی که آن را عربی میخوانند”، و شگفت آنکه برین باورند، “خط عربی، بازماندۀ خط نبطی یا کوفی است!”.
حال آنکه وجود خطی با نام «خط عربی!» خود جای پرسش دارد. چرا که تا پیش از اسلام نشانی از وجود خط و دیوان و آموزش در میان عربها به ویژه در میان عربهای حجاز دیده نشده است. هر چند از عربهای شمال عربستان(حیره و غسان که یکی زیر فرمان شاهنشاهی ایران و دیگری زیر فرمان امپراطوری روم بود)، پنج مدرک که کهنترین آنها به ۱۵۰۰ سال پیش باز میگردد، به دست آمده است.
از عربهای جنوب نیز آثاری به دست آمده که پیوند با مردمان یمن دارند و آنان نیز همانند مردم حیره زیر فرمان شاهنشاهی ایران بودهاند.
دکتر رکنالدین همایونفرخ در کتاب «سهم ایرانیان در پیدایش و آفرینش خط در جهان» میگوید:
“مردم حجاز بر اثر صحرانشینی از نوشتن و خط بیبهره ماندند، اما کمی پیش از اسلام، برخی که به عراق و شام(حیره و غسان) میرفتند، نوشتن را از آنها آموختند و [زبان] عربی خود را به خط نبطی و سُریانی و عبرانی مینوشتند.برای نمونه «سفیان بن امیه» که از بازرگانان آن دوره بود، از کسانی بود که خط سریانی را به حجاز آورد”.
به هر روی، از مجموعۀ روایات چنین بر میآید که خود عربها نیز نخستین مرکز انتشار خط را شهر حیره و انبار(پیروزشاپور) میدانستهاند(۱) و شاید آنکه رواج خطهای ایرانی غربی در میانرودان(بینالنهرین) چنین احساسی را در میان آنان به وجود آورده باشد(۲)، و به ویژه انتشار خط سریانی در میان نسطوریان ایران، این احساس را تقویت مینموده است.
خطی که امروزه «کوفی» مینامندش، نخست به خط «حیری» مشهور بود و پس از آنکه مسلمانان، کوفه را در کنار شهر حیره بنا نهادند، این خط، نام کوفی به خود گرفت. نکتهای هست که میبایست بدان توجه داشت، خطی که امروزه «کوفی» نامیده میشود؛ صد سال پیش از پیدایی شهر کوفه، در حیره و انبار شناخته شده بود.(۳)
اما این نوشتار بر آن است تا روشن نماید که خط پارسی، نه برآمده از خط نبطی و نه برآمده از خط کوفی است، بلکه گونۀ تکامل یافتۀ خطهای رایج در پیشینۀ دراز آهنگ دیوان و دفتر در ایران است. برای روشن شدن این گفتار، نخست به پیشینۀ «خط نبطی» نگاهی میافکنیم.
زبان نبطی در واقع زبان پادشاهی «پترا» است. این پادشاهی، زمانی چند از سوریه تا حجاز و از اردن تا صحرای سینا در مصر گسترده بود(۴). طبیعیست که آثاری به خط و زبان نبطی در شمال عربستان امروزی نیز که زمانی بخشی از پادشاهی نبطیان بوده است، بدست بیاید.
اسناد بدست آمده در شمال عربستان امروزی عموماً در درازای سه سده، بین دو هزار تا هزار و هفتصد سال پیش پدید آمدهاند و به خط و زبان نبطی – و نه زبان عربی- نوشته شدهاند. البته میبایست یادآور شد که از ۱۶۰۰ سال پیش اثری در دست است که امروزه کتیبۀ «النّماره»* نامیده میشود و تقریباً به زبان عربی خالص است، اما باز هم به خط نبطی.
از سالهای نزدیک به ظهور اسلام(حدود ۱۴۵۰ سال پیش)، تنها دو نوشتۀ گُزیده(کمتر از دو رج) در دست است که در یکی از آنها که کتیبۀ «حرّان» نامیده میشود و به سال ۵۶۸ میلادی [هنگام شاهنشاهی انوشهروان ساسانی] باز میگردد، خط به کار رفته در آن با خطی که عربی نامیده میشود، همانندیهایی دارد(۵).
اما اینکه در این گسستِ تقریباً دویست ساله، یعنی از هنگام نگارش کتیبۀ «النّماره» که نخستین اثر به زبان عربی و خط نبطی میباشد تا زمان کتیبۀ «حرّان»، چه بر خط و دگرگونی آن گذشته است، بر کسی آشکار نیست؛ و جای بسی شگفتی است که این پژوهشگران بدون هیچ سند و مدرکی، خط کتیبۀ حرّان را با خط نبطی کتیبۀ «النّماره» پیوند میدهند! و نیز به باور استاد آذرنوش در کتاب «راههای نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان عرب جاهلی» خلاء شگفتآوری که در آخرین قرنهای جاهلیت عرب به وجود آمده، بررسی تحول خط نبطی به عربی را دشوار میسازد(۶). پس بسیار دور مینماید که خطی چون خط امروز ما، بازمانده از خط موجود در دو کتیبهای باشد که به باور این پژوهشگران از خط نبطی به جای مانده است.
خط کوفی نیز آنچنان که پیشتر گفته شد، به باور پیشینهنگارانِ عربزبان نیز، خط مردم حیره و انبار(میانرودان) بوده است و شمار اندکی از عربها، که عموما از بازرگانان عرب بودهاند، آن را شناخته و با خود به حجاز بردهاند، چنانکه بلاذری مینویسد: «آن زمان که اسلام در رسید، هفده تن از قریشیان نوشتن میدانستند».(۷)
نکتۀ بسیار جالب در این زمینه، اشارههایی است که در اشعار و اخبار موجود به زبان عربی دربارۀ خط و نوشتار، به یادگار مانده است. به گفتۀ استاد آذرنوش «اشعار عربیای که در آنها به کتابت اشاره شده است، مانند دیگر اشعار جاهلی به هیچ وجه تاریخ معینی ندارند و در اصالت بسیاری از آنها تردید کردهاند و اعتبار زمانی و تاریخی آنها از قرن نخست اسلام عقبتر نمیتواند رفت، یعنی زمانی که میدانیم به سبب پیدایش اسلام، خط و نگارش رونقی یافته بود».(۸)
جالب اینجاست، در اشعاری که شاعران عرب در آنها به خط و کتابت اشاره میکنند نیز پای ایرانیان در میان است. برای نمونه، در اشعار جاهلی به واژۀ «مهارق» که جمع واژۀ «مْهرق» می باشد، اشاره شده است و این واژه را که به معنی «عهدنامهها، پیماننامهها، کاغذها» است، دلیلی میدانند بر وجود خط و نوشته در میان اعراب(!). حال آنکه این واژه، معربِ(عربی شدۀ) واژۀ «مهرک» پهلوی میباشد. بدینگونه که کاغذ و نامۀ مهر زده را «مهرق» مینامیدند. و حتا شاعران عرب، خود به پیوند واژۀ «مهرق» به ایرانیان اشاره کردهاند، برای نمونه به بیتی از حارث بن الحلزه بنگرید: «این خانهها که در حبس رو به نیستی نهادهاند از آن کیست؟ آثار و نشانههای آنها همانند «مهارق» پارسیان است».(۹)
“رجیس بلاشر” معتقد است که وجود ابیاتی در اشعار شاعران عرب که در آنها به نگارش اشاره شده است، دلیل بر اندکی نگارش در میان عربهاست. زیرا شاعر در برابر نوشتههای راهبان مسیحی و یهودی یا بازرگانان، چنان دچار شگفتی میشده که از آن به عنوان موضوع شاعرانه و تازهای استفاده میکرده است.(۱۰)
در این بخش، با گفتهای از «زیگموند فرنکل» سخن دربارۀ نبودن خط و کتابت در میان اعراب را به پایان میبریم. فرنکل میگوید: «تقریباً تمام واژگانی که در زبان عربی با نگارش رابطه دارند، از زبانهای بیگانه گرفته شدهاند، از آن جمله است: … «قلم» که تا دیرزمانی از واژههای اصیل سامی تصور میشد، در حقیقت یونانی است،(khalamos) و اصل هند و اروپایی [ایرانی] دارد. دوات، به گفتۀ «لاگارد» از زبانهای ایرانی گرفته شده است. «حِبر» با همین تلفظ سُریانی و «سفر» به معنی کتاب آرامی است…»(۱۱)
امروزه از بسیاری پژوهشگران میشنویم و میخوانیم که: «پس از آنکه تازیان ایران را تسخیر کردند، چون بیشتر تازیان خواندن و نوشتن نمیدانستند، ایرانیان را برای کارهای دیوانی استخدام کردند. ایرانیانِ دیوانسالار نیز که پی به مشکلات «خط عربی»[!] برده بودند تلاش کردند شیوۀ نگارش آن را بهبود بخشند».(۱۲)
اما باید اندیشید این خط که پژوهشگران آن را «خط عربی» مینامند، چگونه خطی بوده است که چند سالی پیش از اسلام از مرزهای خارج از سرزمین حجاز(عموماً از مرزهای ایران) به وسیلۀ برخی بازرگانان وارد سرزمین عربها شده است و خود عربها آن را نمیدانستهاند و نمیتوانستند بدان بنویسند و بخوانند، و از سوی دیگر دبیران و دیوانسالاران ایرانی آن را به نیکی میشناختند و میتوانستند بدان بنویسند و بخوانند و در آن دگرگونی نیز پدید آورند و بهبودش بخشند؟
باید یادآور شد که پیشینۀ خط امروز ما(به هر نامی که آن را بخوانند، خط پارسی یا عربی) بیگمان همان خطهای رایج در ایران کهن بوده است.
در ایرانزمین از گونههای مختلف خطهای ایرانی، نوشتههای بیشماری به دست آمده است و هر یک از آن خطها در حوزۀ جغرافیایی ایران و به همت ایرانیان به وجود آمده و کاملکنندۀ خط و نگارشِ پیش از خود بوده است.(بهترین نمونۀ ابداع خط موسوم به اَوستایی به وسیله دانشمندان ایرانیست. خطی بسیار کامل و دقیق که نگارش همه واکهای -حروف- زبان به درستی و روشنی بدان امکانپذیر است).
اما باید دانست که تاکنون هیچ اثر و نوشتهای از هیچ خطی که زادگاه آن سرزمین اعراب باشد، به دست نیامده است. پس چگونه میتوان پذیرفت که خط فارسی امروز که آشکارا پیوندش را با خطهای موجود در ایران از روزگار کهن تا امروز پاس داشته، در سرزمینی به وجود آمده باشد که به زحمت، تنها چند نمونۀ انگشتشمار از خط نبطی و کوفی در آن یافت شده است.
اما خط پارسی در کجا و چگونه به وجود آمد؟
برای پاسخ به این پرسش میبایست به نزدیک به سه هزارسال پیش بازگردیم. باور برخی بر اینست که، “گونهای از الفبای سامی که آن را «خط آرامی»(۱۴) میخوانند نزدیک به سه هزارسال پیش، از «الفبای فنیقی» پدید آمد! این پژوهشگران بر این باورند که این خط در پهنۀ غربی سرزمین ایران به وجود آمد، به ویژه پس از روی کار آمدن شاهنشاهی هخامنشی که سرزمینی گسترده از ماوراءالنهر(فرارود) تا میانرودان را در بر میگرفت، رواج بسیار یافت و نامبردار شد. [بنابراین] نیاز به یک خط و زبان ارتباطی یگانه در شاهنشاهی پهناور هخامنشی، بر گسترش خط و زبانِ آرامی در پهنۀ ایرانزمین افزود”.
گرچه به نیکی میدانیم در کتیبۀ بیستون- ستون چهارم- بندهای ۷۰-۸۸، دربارۀ خط و زبان ایرانی چنین آمده است، «داریوش شاه گوید: به خواست اهورامزدا این است کتیبهای که من برساختم. علاوه بر این به «ایرانی» بود، و در روی الواح گلین و روی چرم تصنیف شده بود. علاوه بر این پیکرهام را نیز بر ساختم … و آن نوشته شد و خوانده شد پیش من. پس از آن، من این کتیبه را در همۀ ایالت فرستادم. مردم همکاری کردند».(۱۵)
آشکار است، خطی که روی چرم نوشته میشده است خط میخی نبوده، بلکه خطی بوده است که امروزه آن را البته به نادرست «آرامی» مینامند. این خط را میتوان خط رایج در غرب ایران خواند، چرا که مردم میانرودان از تیرههای نژاد ایرانی بوده و پیوستگی نژادی و فرهنگی این مردمان به سرزمین مادری امری آشکار میباشد. خط ایرانیای که بر پایۀ کتیبۀ بیستون روی چرم نوشته شده بود، خطی بود که در درازنای تاریخ ایران، دبیران ایرانی در آن دگرگونیهایی پدید آوردند و به یاری آن خطهای پارتی، پهلوی کتیبهای، پهلوی کتابی، سُغدی، مانَوی، سُریانی، پهلوی مسیحی و اَوستایی و بسیاری خطهای دیگر که امروزه دیگر جز نامی از آنها نمیدانیم را پدید آوردند، و خط فارسی امروز، ادامۀ همین روند تکامل خط در ایران بوده و این موضوع آشکارا در جدول مربوط به سیر تکامل خط در ایران(پیوست) نیز دیده میشود.
دبیران دانشمند و هوشمند ایرانی که معمولاً با یک یا چند الفبای زمان خود مانند پهلوی، سریانی، سغدی، مانوی و اوستایی آشنایی داشتهاند، میتوانستند بهتر از هر کس دیگر خط فارسی امروز را پدید آورده و قانونمند ساخته باشند.
آخرین دیدگاهها